داستان تیکنی (قسمت چهارم)


اینم از قسمت بعدی (با یک سال تاخیر)


لطفا هر کی تازه اومده اول قسمتای قبلی رو بخونه بعد بیاد اینو بخونه

 

قسمت بعدی هم آماده است زود میزارمش


حالا بدو برو ادامه... 



لی لی :وایسا خودت خواهی فهمید

رفتیمو رفتیم تارسیدیم به یه خونه ..صدای موزیک تا پنج تا کوچه اونور تر میرفت

لی لی:بچه ها اینم club

آسوکا: هیچی اندازه موزیک با صدای بلند حال منو جا نمیاره

هوارانگ:اِاِ؟

آسوکا: آرررره...

آلیسا:هه بریم تو دیگه...

رفتیم تو...یه مش آدم جنی دیوونه البته بعضیاشون ریخته بودن تو..

آسوکا: لی لی ...تو که اهل این جور جا هانبودی...

لی لی:هه..خوب ..تو که خوشت میاد نمیاد..؟

آسوکا: منو ولش کن ..با روحیه کلاسیک تو نمیسازه..

شایو: چطوره بریم اونجا بشینیم ..

آلیسا:آره بریم

رفتیمو دور میزی که شایو گفته بود نشستیم

شایو:جین...به چیزی فکر میکنی..

شایو:جین...جین؟

جین:هیچی نیس عزیزم

شایو چشاش ۵ تا شد ...داشت خودشو میکشت

استیو:جانم؟

آلیسا:خفه...به تو چه اصلا

از زبون آسوکا

آسوکا:از دی جیه خوشم میاد..فقط حیف که خواننده هه داره پاپ میخونه

شایو:واااا...من که عاشق پاپم

تو دلم گفتم کی نظر تو رو خواست...اینقد اعصابم از دستش خورد بود که ....ولش کن

از زبون آلیسا

یه دختره ی کره ایه مو طلایی داش میخوند....

آلیسا:آسوکا تو که خودت عاشق پاپ بودی حالا چی شد؟

آسوکا: هنوز هم به نظرم خوبه...ولی دیگه...گوش نمیدم

لی لی:خوب پس به نظر تو چی خوبه؟

استیو:رپ

آسوکا: آره...ولی به درد مثل تو و دوستات میخوره 

استیو:خخخخخ آره

شایو:خوب پس چی؟

جین:بابا راک دیگه اسکلا...

لاکی:آررره...عالیییه

لی لی:ولی به نظر من به فقط به درد دویل هایی مثل خودتون میخوره

آسوکا با لبخند:تو برو ویالونتو بزن...دختره ی..

لی لی:ایشششششش

داشتیم همینطوری حرف میزدیم که...یهو چشم خورد به هوارانگ...عین چی داش به این دختر خواننده نگاه میکرد

آلیسا:هوارانگ!

آلیسا:هوارانننگ!

همه ی بچه ها:هواااااااراااااانگگگگگگگگگ!!

هوارانگ یهو پرید و گفت...:زهر مار ..چیه..

شایو:بهتره خودت بگی چه خبره

هوارانگ:هیچی بابا...

آلیسا:هیچی؟! داشتی با چشات دختره رو میخوردی

هوارانگ:خوب...

لی لی:بچه ها چه طوره بریم قهوه ای...شربتی...چیزی بگیریم..پاشید بریم

آسوکا:من حوصله ندارم بیام...واسه منم یه نسکافه بگیرید

از زبون جین

همه از سر میز پاشدن..فقط من و شایو و آسوکا سر میز مونده بودیم..

چند ثانیه بعد

جین:شایو..عزیزم..میری برا منم یه قهوه بگیری؟

دهن آسوکا وا مونده بود..

شایو:ب ب با منی؟

جین با آرامش :بعله

شایو:چ چشم...شما جون بخوا..

بعد پاشد رفت..تقریبا تو هپروت بود

جین:دیگه خودمم دارم قاطی میکنم...آخه من اینو کجای دلم بزارم..یه کنه ی درسته حسابی هم نداریم دلمون خوش باشه...دیگه نمیکشم

اصلا محل نذاشت..

جین :آسوکا ؟

آسوکا:...

جین:از. من ...ناراحتی؟

آسوکا: این که هنوز سرت رو تنته لطف خداست

جین:یادت باشه داشتی منو میکشتیا

آسوکا: باشه...قبول میزدی گربمو میکشتی...دچرخه مو له میکردی....اصلا به بابام میگفتی...ولیییییی...اون موش مردگی بازیت کارو خراب کرد

جین:میشه یه چیزی بپرسم؟

آسوکا:...

جین:میشه؟

آسوکا: تا چی باشه

جین:تو از من بدت میاد؟

آسوکا: خیلی

یه نیشخند زدم..

جین:پس چرا داشتی گریه میکردی؟

اینو گفتمو دست به سینه با لبخند تکیه دادم و منتظر شدم

چند ثانیه مکث کرد

آسوکا: ...خوب ..بالاخره ...پسر عممی نیستی؟

جین با تمسخر:اِهه..راست میگیا..اصلا به این جاش توجه نکرده بودم..خخ

آسوکا: نترس...خواطر خوات نشدم...همون یکی بسته.بالاخره باید سر قبر فامیلامون گریه کنم یا نه؟

جین: ینی اگه عموت بود بازم گریه میکردی میگفتی دیونه پاشواونم تو که تو عمرت یه بار هم گریه نکردی!

آسوکا: میشه بس کنی؟

اَه....از اینم که نمیشه حرف کشید...

از زبون آسوکا

آخیش هووف به خیر گذشت..گیر داده بودا

یکم بعد بچه ها برگشتن..شایو فوری دوییدو نشت کنار جین

شایو:بیا عزیزم..اینم قهوه که خواسته بودی

جین:خودت بخور

شایو چند لحظه مکث کردو گفت:ولی خودت...

جین:گفتم ...خودت...بخور

استیو:چت شد تو ؟

لی لی:بچه ها هوارانگ کو؟

آلیسا:ها؟ راس میگی یهو غیب شد..کجا رفت 

یهو دیدم هوارانگ داره از دور میاد

آسوکا: اِ..اوناهاش

آلیسا:یکی هم کنارشه

لی لی:کی؟کو؟

جلو تر که اومدن دیدیم بعلللله...دست تو دست اون دختر کره ای مو طلائیه که داشت میخوند اومدن جلو..

هوارانگ:سلام بچه ها ..معرفی میکنم جِسی

آلیسا:جانم!؟

استیو:خخخخخ

لاکی یکی زد تو دل استیو:درد

لاکی:خوش بختیم از دیدنتون

جسی :منم همینطور

هوارانگ:خوب ...بچه ها من از جسی دعوت کردم امشب شامو با ما باشه

لی لی با عصبانیت:خوب که چییییییی؟

لی لی:منظورم اینه که خوشحال میشیم..مگه نه آسوکا

آسوکا: چی؟...خوب...آره 

جسی:آسوکا!؟

یه ذره فکر کردو گفت...

جسی:آسوکا... تو..خیلی به نظرم آشنا میای...کجا تو رو دیدم؟

آسوکا: فکر کنم اشتباه میکنی...ما هیچ وقت تا حالا همدیگه رو ندیدیم..

جسی:مطمئنی!

آسوکا: کاملا

آلیسا:خوب حالا کدوم رستوران بریم؟

لی لی:همین پایین یه رستوران خوب هست..غذاشم عالیه

یهو جسی پرید:آههههان ..یادم اومد

جسی:آسوکا..منم جسیکا....منو یادت نیس؟تو ابتدایی رفیق فابریکت بودم..البته حق داری یادت نیاد مو هامو رنگ کردم..دماغمم عمل کردم..

آسوکا: اِ.....جسیکا..تویی ...چه قد عوض شدی؟

جسی: واااااییی...خیلی دلم برات تنگ شده بود.

آسوکا: منم همینطور

جسی: یادته چقد پسر عموتو با هم عزیت میکردیم...البته اونم اصصصلا کم نمیاورد..راستی ازش خبر داری..کجاس؟

به جین اشاره کردمو..گفتم:ایناها...ایشون هستند..مستر کازامایِ بزرگ

جسی :اِ!!..اینه..خخخ بچه بود که خیلی خوشگلتر بود اینقد ملوس بود که نگو ...ولی بین خودمون باشه ها..خوشتیپ تر شده...

لی لی:هه..جسی جون میشه اینقد ور ور نکنی؟...پاشید بریم شام

شایو:راست میگه ..سرم رفت

جین: خودت که هفصد برابر بیشتر صحبت میکنی

استیو:خخخخخخخخخخخ

لاکی:اَه...عین گاو میخندی ببند اون دروازه رو

ینی زد تو ذوقشا...

خلاصه رفتیم یه رستوران لوکس و شاممون رو اونجا خوردیم...جسی هم که از اول تا آخر شام ور ور میکرد آخر هر ماجراش هم لی لی میگفت ایش...بعد از شام

جسی:بچه ها من دیگه باید برم..خیلی با شما زمان زود میگذره..خوش گذشت

لی لی:به ما که نگذشت

هوارانگ:چقد زود میری..

جسی:نه دیگه تا حالا هم زیادی مزاحمتون شدم..شمارمو به هوارانگ دادم...من تو لس آنجلس زندگی میکنم به خاطر کار بابام اومدیم اینجا...خوشحال میشم زود زود بهم زنگ بزنید..آسوکا..دلم واست خیییلی تنگ میشه...حتما زنگ بزنیا

جین :خیلی خوب اینقد فک نزن خدافظ

جسی:چشم آقای خوش تیپ...خداحافظ بچه ها

اینو گفتو سوار BMWش شدو رفت..لی لی..فوری اومد سمت هوارانگ 

لی لی:چه قدر زود شماره شو گرفتی...

هوارانگ:
لی لی:
از زبون جین

سوار ماشین شدیمو رفتیم هتل...روز سختی بود تا رسیدیم فوری خوابم برد..اصلا نفهمیدم کجا خوابیدم..

روزای سفرمون همینطور بد و خوب میگذشت استیو صبح تا شب خل بازی درمیاورد ..لی لی صبح تا شب میگفت اییییشششش آلیسا هی مثل اخبار اطلاعات میداد شایو که میدونید چی کار میکرد هوارانگ و بقیه هم هر روز یه فاز داشتن آسوکا هم با طرز عجیبی اصلا بهم محل نمیذاشت 

روز آخر بود که شب یهو

تق تق

پاشدم ساعتو نگاه کردم..تازه5صبح بود...رفتم و درو وا کردم

آسوکا بود سرش پایین بود

جین:کاری داشتی؟

آسوکا: ببخش بیدارت کردم....باید...باهات حرف بزنم

نمیدونم چرا دلم واسش یهههه جوووورایی نه خیلی غلیظ تنگ شده بود ...ولی بازم دلم خواست باهاش کل بندازم

جین:به نظرت الان خیلی به موقع نیس ؟

آسوکا سرشو آورد بالا و با صدای بی روح و خسته ای گفت:راس میگی بزارش واسه بعد ..خدافظ

انتظار داشتم مثل چی جوابمو بده ولی بدون حرف دیگه ای رفت،،،منم درو بستم

دو ثانیه بیشتر طول نکشید که درو باز کردمو دوییدم دنبالش قبل از اینکه به اطاقش برسه بهش رسیدم

جین:خوب بگو چی کار داشتی ؟

آسوکا یکم تعجب کردو بعد از چند لحظه مکث گفت:میشه بریم پشت بوم؟

آقا هیچی دیگه رفتیم پشت بوم

جین:خوووب ...بگو...چرا حالت بده؟

اصولا باید میگفتم چته؟..ولی به دلایلی که هنوز نفهمیدم چی بود نگفتم

آسوکا:نمیدونم..تو چی فکر میکنی؟

اصولا باید میگفتم حال توئه به من چه..ولی

جین :نمیدونم.... تازگیا خیلی عوض شدی دیگه مثل قبل نمیشناسمت.

آسوکا همونطوری خشک و تریپ خسته گفت:یعنی چی؟

جین:اون آسوکای قبلی نیستی،زیاد لوس بازی درنمیاری..کمتر میای رو اعصاب.کمتر محل میزاری به آدم...خلاصه کلّا....

داشتم زیادی حرف میزدم..

آسوکا:خوب این خوبه یا بد؟

چند لحظه مکث کردم

جین:خوب چرا میخواستی با من حرف بزنی؟

شروع کرد به راه رفتن..:میدونی ... دیگه ....خسته شدم

جین:خسته شدی؟...ازچی؟

نفس عمیقی میکشه و میگه...:از همه چی...

جین:چرا یهویی خسته شدی؟ اونم حالا

چند قدم ازم دور تر شدو رفت جلو تر..

آسوکا:چرا جواب سوالمو ندادی؟ این تغییره که میگی خوبه یا بد؟

جین: برو بابا..انگار کار مهمی نداری

اینو گفتمو برگشتم که برم

آسوکا:همیشه همین بودی...کم که میاری میزاری میری 

همین که برگشتم جوابشو بدم دیدم رفته جلو تر..باید منم میرفتم جلو تر ولی همونجا وایسادم..تا حرفاش تموم شه و از دستش راحت شم

جین:باشه تو راست میگی

آسوکا یه پوز خند میزنه و میدوئه به سمت لبه ی پشت بوم...یه نگاهی به پایین میندازه و میگه:خیلی کله خری..

بعد برمیگرده و میگه:به نفعته جوابمو بدی....

جین:اااه ه ه..بس کن...

آسوکا دوباره یه نگاه به پایین انداخت و گفت:اگه خودمو بندازم پایین........چی کار میکنی؟

نمیدونم چرا خندم گرفت:خخخخخخ...معلومه از دستت یه نفس راحت میکشم

از رو نرده ها پرید و رفت رولبه وا یساد..بعد دوباره برگشت سمتم...چند قدم اومدم جلو

آسوکا:هی..همون جا وایسا

سر جام خشکم زد..کلا کپ کرده بودم.چون میدونستم از اون کله خراست فهمیدم شوخی نمی کنه.حسابی استرس گرفته بودم

جین:آسوکا...ببین دیوونه بازی در نیار...بیا عقب هر لحظه ممکنه بیفتی

آسوکا:خووووب عوضش تو که یه نفس راحت میکشی..منم دیگه راحت میشم

جین:آسوکا احمق نشو ..میدونی ارتفاعش چه قدره.؟!.....اگه بیفتی هم میمیری هم پودر میشی...

آسوکا دوباره پوز خند میزنه:راست میگی؟! باید خیلی جالب باشه

جین:چرا روانی شدی؟....بهت میگم بیا پایین....

آسوکا:چرا عصبی میشی؟...واسه تو که مهم نیست....

جین:چرا...واسم خیلی مهمه....

..
..
..
آسوکا با تعجب:چی؟

.جین:خوب..خوب..تو

آسوکا:من چی؟

از بچگیم تا حالا وقتی از مامانمم کتک میخوردم اینقدر استرس نمیگرفتم ...لکنت هم گرفته بودم

جین:باشه بابا ...آره من که خودم کللللی از تغییرت خوشم اومد ...به نظرم الان بیشتر شبیه آدمایی ...کلا باحال شدی 

دیگه...همین

آسوکا:اینارو....راست گفتی؟

جین:آره بابا...مگه همینو نمیخواستی ..حالا زودباش بیا پایین..

آسوکا:ینی توو....سر...من ...شیره نمیمالی ..الان؟؟

جین:مگه من با کسی شوخی دارم...به نظرم همیشه همینطوری باش...

آسوکا:اِ.!!...مرسی که اجازه دادی....حتما اون دنیا اینطوری میشم..

جین:ببین...اه...بیا پایین دیگه ...

آسوکا:واااای...بابا چته تو؟...فوق فوق فوق فوقش میمیرم دیگه.....بد تر از این که نمیشه،میشه؟

برا چند لحظه هیچی نگفتم

جین: دیگه داری اعصابمو خورد می کنی

آسوکا:دلم واست تنگ میشه

دیگه نفهمیدم چی شد.. دوییدم سمتش

جین:تو..

آسوکا:خداحافظ جین

جین:هوی...

آسوکا:خداحافظ زندگییییییییییی

جین:آسوکا!!!!

با اینکه با نهایت سرعتم می دوییدم ولی ییهو از جلو چشمام غیب شد...تا به لبه پشت بوم رسیدم...

نیست....یعنی خوشو انداخت پایین...با خودم گفتم حتما از اون زیر آویزون شده...هه فک کرده من خرم

فوری دوییدم لبه پشت بوم ..

همه جا رو وارسی کردم...نبود که نبود..
...
...
...
...
....
ادامه دارد...
بی نظر بیرون نریا
بدو بدو نظر بده

نظرات 13 + ارسال نظر
Alla Dragunova جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 18:02 http://tekken.mihanblog.com

سلام ارمینا
من و ایسا برای خودمون تو تکن شخصیت ساختیم!
تو هم شخصیت ساختی برای خودت؟
اگه ساختی خوشحال میشیم به ما هم معرفیش کنی

نه من شخصیت جدیدی نساختم

عاشق تمام دختران تیکن جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 15:40

سلام دختر چه عجب منو یادته؟

سلام... پس عاشق تمام دختران تیکن تویی
دلم واست تنگ شده بود

افشین پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 19:48 http://dake90.mihanblog.com

◕‿◕ ✿ یار مهربان من ✿ ◕‿◕

منا دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 15:54

داستانت فوق العاده بود عزیزم لطفأ بازم داستان بنویس

مرسی عزیزم باشه بازم می نویسم

کلر ردفیلد دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 02:28 http://claire-redfield.mihanblog.com

مرسی وب توام لینک شد

خواهش

بیتا دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 01:41

عالى بود عزیزم من عاشق داستاناتم لطفأ بازم داستان بنویس

مرسی عزیزم منتظر باش

سارا یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 16:25

سلام من وبتو تودوتاوبام لینک کردم منم لینک کن هردووبمو ولوگوهامو بزار

http://jun-jin.mihanblog.com/

http://jill-valentine27.mihanblog.com/

لینک شدی

ایساهه شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 21:40

وایییییییییییی چقد حساسسسس!!!
خدایییاااااااااااا دیه آخر حساسیع!!!!
وایییییییییییی!!!!!
چیشد?=|
تموم شد?=|
(غش کردن)

خخخ آره حساسه
منتظر باش زود ادامه شو میزارم

کلر ردفیلد شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 19:32 http://claire-redfield.mihanblog.com/

سلام
خوش برگشتی
با تبادل لینک موافقی؟

موافقم لینکی گلم

Alla Dragunova شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 13:11 http://tekken.mihanblog.com

گلم برای داستانت توی وبم تبلیغ کردم
امیدوارم که ناراحت نشده باشی
دوست دارم کاری کنم تا تکنی ها زیاد و همه با هم دوست باشیم

نه اصلا ناراحت نشدم...مرسییییی گلمممممم
خیلی کار خوبی کردی خوشحال شدم

Alla Dragunova شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 11:58 http://tekken.mihanblog.com

با آرزوی موفقیت برای همه دوست های تکنی

Alla Dragunova شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 11:58 http://tekken.mihanblog.com

دوست گل تکنی، اشکالی نداره با عنوان داستان تکنی یا فن فیک های تکن لینکت کنم؟ الان با عنوان Tekkenix لینک شدی.لطفا عنوان وب آرشیو بازی تکن رو به طرفداران نینا ویلیامز تغییر بده.

نه اشکالی نداره..باشه الان تغییر میدم

Alla Dragunova شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 11:51 http://tekken.mihanblog.com

وای سلام!
خوش برگشتی دوست تکنی

مرسییی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.